سید مجتبی {شرح کامل زندگی شهید نواب}

قیام در شرکت نفت آبادان

سید مجتبی در سال 1321 پس از اخذ مدرک دیپلم از مدرسة صنعتی آلمانیها در حالیکه 18 سال بیش نداشت، درشرکت نفت استخدام شد؛ هنوز از ورودش چیزی نگذشته بود، که به همراه چند نفر از همکارانش از طرف آن شرکت به شهر آبادان رفت؛ در آن سالها شهر مملو از افراد انگلیسی بود که برای استخراج و بهره برداری از چاههای نفت به ایران آمده بودند؛ آنها با تکیه بر ثروت ملی ایران از زندگی مرفهی برخوردار بوده و درعین حال کارگران ایرانی را مورد توهین و تحقیر قرار می دادند.

خانه های مجلّل و کافه های انگلیسی نظر سید مجتبی را به خود جلب نموده بود ؛ روزیآهسته نزدیک یکی از ساختمانها شد، نوشته نصب شده در پشت شیشه او را به فکر فرو برد؛ «ورود ایرانی و سگ ممنوع» خشم تمام وجودش را فرا گرفت؛ بار دیگر آن را خواند، و انگشتانش را از شدت عصبانیت در میان موهایش فرو برد؛ رنجی کهن را بر دوش خود احساس نمود؛‌ ناگهان جرقه ای در ذهنش ایجاد شد. و اهتمام خود را مصروف تشکیل جلسات شبانه و آموزش مسائل دینی و اخلاقی نمود کارگران خسته ازستم به زودی گرد او حلقه زدند .

دریکی از شبهای مهتابی آبادان سید به میان کارگران رفت و گفت: «نفت از آن ملت ایران است، خارجی ها آمده اند، تا برای ما کارکنند؛ نیامده اند که ما را زیر سلطه خود درآورند، آنان قسمت هایی از آبادان را در اختیار گرفته و اجازه ورود به ما نمی دهند؛ این چیست که به شیشه کافه ها، نوشته اند، «ورود ایرانی و سگ ممنوع» خارجی ها، ایرانی ها را (مساوی) سگ قرار داده اند، در حالیکه آنان مستخدم ما هستند، و آمده اند تا برای ما کار کنند.» شور و هیجان خاصی سراسروجود کارگران را فرا گرفته بود، آنان صمیمیت و اعتماد خاصی نسبت به سید داشتند؛ و سخنان نواب اولین جرقه های عدالتخواهی را در ذهنشان پدید آورد؛ شش ماه از ورد سید مجتبی به آبادان گذشت، کارگران مثل همیشه به سر کار خود می رفتند، روزی یکی از آنها شتابان به نزد سید مجتبی رفت و گفت: «آقا یکی از انگلیسیها به همکار ما توهین کرد و او را زخمی نمود.» این خبر، او را مانند جدش «حسین بن علی (ع)» به خشم آورد،‌ آنگاه در جلسه شبانه به کارگران دستور داد؛  فردا هیچ کس بر سر کار حاضر نشود و همه در پالایشگاه اجتماع کنند، تا درباره این بی حرمتی تصمیمی قاطع گرفته شود، صبح روز بعد گویی تاریخ دوباره تکرار شد، و مردی از سلا لة سادات فاطمه (س) بار دیگر به قیام برخاست. او تمام خشم و نفرتش را در صدایش جمع نمود، و با شجاعت فریاد برآورد: «برداران! ما مسلمان هستیم، و قصاص یکی از احکام ضروری دین ماست. آن فرد انگلیسی به چه حقی به برادر ما حمله کرده و او را زخمی نموده است؟ یا باید آن انگلیسی اینجا بیاید و جلو همه ما از بردارمان پوزش بخواهد، یا اگر این کار را نکند؛ باید مجازات شود.» هنوز سخنان سید مجتبی به پایان نرسیده بود، که کارگران خشمگین و پرشور به طرف اتاق فرد انگلیسی به راه افتادند؛ مستشار انگلیسی با دیدن جمعیت خشمناک وحشتزده از آنجا گریخت، شیشه های ساختمان شکسته شد، اما پس از مدت کوتاهی با دخالت پلیس و تهدید کارگران از جانب نظامیان , جمع متفرق شد، پلیس در جست و جوی رهبر این شورش، همه را زیر نظر گرفت، دوستان سید تصمیم گرفتندایشان را از کشورخارج کنند.....

تاریکی شب، آبادان رادر سکوتی عمیق فرو برده بود، سید به همراه چند نفر از دوستانش آرام خود را به لب رودخانه رساند قایق کوچکی در انتظار او بود. نواب از همراهان خود خداحافظی نموده و به طرف بصره حرکت کرد، سفری که بزرگ مرد ایران را برای حوادث مهم تاریخ کشورمان تربیت نمود، و نجف را مأمن مهاجری از انصار صاحب الزمان (عج) قرار داد.

منبع : نرم افزار فدایی