سید مجتبی {شرح کامل زندگی شهید نواب}

ملاقات با خانواده

 نیره السادات با شنیدن خبر دستگیری نواب به تکاپو افتاده بود اما پس از 57 روز نتوانسته بود همسر مهربانش را ملاقات کند. نگرانی در تمام وجودش ریشه دواند. به خیابان رفت و از بنگاهی به سرهنگ آزموده تلفن زد. بر اعصاب خود مسلط شد. صدایش را محکم نمود و به آزموده گفت: «تو کسی هستی که پسر مادری را بیگناه در فرمانداری نظامی کشتی و پسر دیگرش را محکوم به مرگ کردی. نواب و یارانش را هم محکوم به مرگ کرده‌ای. آیا سزاوار است که اجازة ملاقات هم به ما ندهی.» سرهنگ بر خود لرزید و پاسخ داد: «به موقعش وقت ملاقات می‌دهم.» نیره السادات بدون هراس گفت: «امیدوارم در این موقعیت قرار بگیری.» و گوشی تلفن را رها نمود. روز بعد مأموران رژیم به خانواده نواب اجازه ملاقات دادند. نیره السادات به همراه دو دختر سیده‌اش فاطمه و زهرا و مادر آقای نواب و خانم جعفری به ملاقات همسرش رفت. یک گردان نظامی در اطراف ملاقات کنندگان نواب صف کشیدند, آقا را در حالیکه دستش به دست سربازی دستبند شده بود,‌ آوردند. لباس روحانیت بر تن نداشت, به او گفته بودند: «تو لیاقت نداری لباس روحانیت بر تن کنی.» اشک گونه‌های نیره السادات را نوازش کرد. باورش نمی‌شد بزرگ مرد ایران, حماسه ساز سالهای سیاه حکومت پهلوی به اسارت درآمده باشد. نگاهی به چهره ملکوتی همسرش نمود.

آرامش خود را حفظ کرد و با خود گفت: «وقتی نواب پس از 57 روز شکنجه اینگونه با صلابت ایستاده پس چرا من تحمل نکنم» مادر نواب به فرزند دلبندش گفت: «آقا کاش ما مرده بودیم. کاش ما از بین می‌رفتیم. بعد شما خودتان را به کشتن می‌دادید.» سید مجتبی اندوهگین شد نگاهی مهربانانه به مادر کرد و گفت: «خانم اجازه بدهید من دست شما را ببوسم, پای شما را ببوسم, نمی‌خواهم جسارتی بکنم ولی دلم می‌خواهد که مانند مادرهای صدر اسلام باشید مگر نمی‌دانید یک مادر چهار پسرش را در رکاب پیغمبر (ص) به جنگ فرستاد و هر چهار فرزندش شهید شدند. وقتی پیامبر بازگشت آن زن آمد و رکابت پیامبر (ص) را بوسید و گفت: «ای رسول خدا! مفتخرم که چهار پسرم لایق بودند که در رکاب چون تو مردی کشته شوند. از آن مادرها باشید. مرگ برای هر انسانی هست, بالاخره پیر یا جوان, انسان می‌میرد تصادف می‌کند یا بیمار می‌شود. اما آن مرگی بهتر است که با عزت باشد, مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است. مرگ در راه خدا خیلی بهتر از مرگ عادی است. اگر من بخواهم با این محمد رضای پدر سوخته سازش کنم جایم اینجا نیست ولی مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است. من تا آخرین نفس علیه دشمنان خدا خواهم جنگید.» پس به طرف همسرش بازگشت. نیره السادات گریه‌اش را فرو خورد, نواب حال بچه‌ها را پرسید. در همین لحظه نگهبان اعلام کرد که وقت تمام است. نیره السادات دست همسرش را بوسید,‌ بغض گلویش را گرفته بود, از ته گلو گفت: «از من راضی باشید.» لبخندی بی‌جان بر چهرة آقا نشست و گفت: «من از تو راضی هستم.»‌ جلو در دوباره برگشت و بچه‌ها را نگاه کرد و گفت: «شماها را به خدا می‌سپارم. به که بسپارم که از خدا بالاتر باشد و بهتر.» این آخرین نگاهش بود اما هیچ کس نمی‌خواست آن را باور کند. سید آرام و مطمئن از نظرها دور شد.

منبع : نرم افزار فدایی