چندین سال { مجموعه خاطرات احتشام رضوی ، همسر شهید نواب }

ملاقات‌های من با آقای نواب

من برای دیدار و ملاقات با آقای نواب به زندان‌های زیادی سر زدم؛ حتی به لشکر۲ زرهی هم رفتم که مردم حتی از اسم آن هراس داشتند و در آن جا چندین عراده توپ و تانک مستقر بود و نگهبانان زیادی از آن محافظت می‌کردند. همیشه کسی را همراه خود می‌بردم که اگر احیاناً دست‌گیرم کردند، او دیگران را مطلع کند. وقتی به لشکر۲ زرهی رفتم، گفتند که آقای نواب این جا بوده، اما اکنون وی را به زندان عشرت آباد منتقل کرده‌اند. به آن جا رفتم، گفتند که ایشان را به زندان قزل قلعه برده‌اند. زمانی که آقای نواب در لشکر۲ زرهی زندانی بودند، من مرتب، به آن جا می‌رفتم. یک روز که به آن جا رفته بودم، یک اسکناس ده تومانی، پیژامه و پیراهنی برای آقای نواب بردم؛ آن‌ها را به نگهبان دادم و گفتم که این‌ها را به ایشان بدهید و دست خطی از وی برایم بیاورید؛ بدین طریق می‌خواستم دریابم که آیا ایشان زنده‌اند یا نه و یا اصلاً، در جای دیگری زندانی هستند. بعد از چند لحظه نگهبان برگشت و تکه کاغذی به من داد که در آن نوشته بود :

«هوالعزیز»

«من به یاری خدای توانا و در پناه او خوب و سلامتم، شما از دین خدا محافظت کنید و قدرتمند در مقابل مشکلات بایستید.

به یاری خداوند توانا

سید مجتبی نواب صفوی»

وقتی مأموران جواب آقای نواب را برای من آوردند، من آن را بوسیدم و روی چشم گذاشتم؛ ولی به محض آن که آن را خواندم، مأموران آن را از من گرفتند و پاره کردند. در آن حال گفتم خدایا تو را شکر می‌کنم که دست کم تا این زمان آقای نواب زنده است. مأموران آن قدر بی انصاف بودند که اجازه ندادند همان چند خطی را که ایشان نوشته بودند، با خود ببرم. بالاخره روزی نامه‌ای حدود دو صفحه از آقای نواب به من دادند. من برای آن که نامه را با خود ببرم، شروع به صحبت با مأموران کردم و ذهن آنان را از نامه منحرف نمودم و این چنین موفق شدم نامه را با خود بیرون بیاورم. وقتی این نامه را به جمعی از فداییان اسلام نشان دادم، آنان از دیدن آن به وجد آمدند و آن را بوسیدند و در فراق آقای نواب اشک ریختند.

یک بار همراه مادر آقای نواب به زندان قزل قلعه که حدوداً دو فرسخ از تهران آن زمان فاصله داشت، رفته بودیم. همسران دیگر اعضای فداییان اسلام هم به ملاقات شوهران خود آمده بودند. هوا بسیار سرد بود و سوز آزاردهنده‌ای داشت و برای در امان ماندن از سرما، در تنگاتنگ هم در اتاق نگهبانی و بازرسی ایستاده بودیم. چون من پوشیه به صورت داشتم، هیچ کدام از آنان متوجه حضور من نبودند. تیمور بختیار که ظاهراً در آن زما برای بازدید به آن جا آمده بود، گفت که خانم‌ها ببینید نواب صفوی چه بلایی بر سر شوهرانتان آورده است. یکی از زنان گفت : «ما نمی‌دانیم این نواب...کیست؟» تا این حرف اهانت‌آمیز و بی ادبانه از دهان او خارج شد، من فریاد کشیدم که ساکت شو که خداوند دهانت را پر از آتش جهنم کند؛ آیا نمی‌دانی که اگر همسرت بداند به ساخت مقدس آقای نواب توهین و بی ادبی کرده‌ای، تو را طلاق می‌دهد و از خانه بیرون می‌اندازد؟ مگر شوهر تو از آقای نواب عزیزتر و بالاتر است؟ اگر شوهرت کشته شود، به خاطر اسلام بوده است؛ مگر خون او از خون آقای نواب رنگین‌تر است؟ مگر ناراحتی و مشکلات تو از ما بیشتر است؟ ما همگی در خدمت اسلام و سرباز آن هستیم و برای حفظ و حراست آن باید سختی‌ها و گرفتاریها را تحمل کنیم و در مقابل مشکلات صبور باشیم. متأسفانه تو، آن قدر ایمانت ضعیف است که صبر و تحمل هیچ مسأله‌ و مشکلی را نداری و برای آن که دو روز است شوهرت در بند است، این گونه حرف می‌زنی و ناشکیبایی می‌نمایی. از شدت ترس و اضطراب رنگ صورت آن زن مثل گچ سفید شده بود. من در همان حال به بختیار هم تشری زدم. مادر آقای نواب که از برخورد من دست پاچه شده بود، می‌گفت : «نیرة السادات، ساکت باشید». گفتم که نه خانم، چرا ساکت باشم؟ این زن به تحریک بختیار به ساحت مقدس آقای نواب اهانت می‌کند، اهانت به نواب، اهانت به اسلام است.

من هرگاه برای ملاقات آقای نواب به زندان می‌رفتم، معمولاً مبلغی پول و پیژامه و پیراهنی می‌بردم تا بدین ترتیب، ایشان تا حدودی راحت‌تر باشند؛ اما از این که چه بلاهایی بر سر ایشان می‌آوردند، غافل بودم. در آن روز، وقتی از اتاق نگهبانی بیرون آمدم تا آن وسایل را به طریقی به آقای نواب برسانم، چشمم به «جهانگیری» مأمور ویژه و شکنجه‌گر آقای نواب  که فردی بسیار خشن و بی رحم بود، افتاد. به او گفتم که این‌ها را به آقای نواب بدهید و از ایشان نوشته‌ای برای من بیاورید. او وقتی آن وسایل و پول را از من می‌گرفت، با لحن تمسخرآمیزی گفت : «این اسکناس‌ها چقدر کهنه است». من هم با کنایه به او گفتم : «کهنگی آن‌ها به خاطر این است که از زمان انگلیسی‌ها مانده است». او گفت : «کهنگی آن‌ها به خاطر این است که از زمان انگلیسی‌ها مانده است». او گفت : «دوست داری سرت را بتراشم و تو را هم پیش شوهرت زندانی کنم؟» من از تهدید او بسیار وحشت کردم و فکر کردم که مبادا این دژخیم بی رحم سرم را بتراشد و خدای ناخواسته با دستان کثیف خود دامن پاک و مطهر زنی مسلمان را آلوده نماید؛ در این حالت، مردن من بهتر از زندگی بود؛ در نتیجه من برای حفظ حیثیت خود دیگر جواب او را ندادم؛ با این حال پیش خود می‌گفتم که چقدر خوب بود اگر من پیش آقای نواب زندانی می‌شدم!

در طول آن دو ماهی که آقای نواب زندانی بودند، فقط خدا می‌داند که من چه سختی‌ها و رنج‌هایی کشیدم! در آن ایام تیره و تار، بیشتر اوقاتم به همراه دخترانم فاطمه و زهرا، به دربه‌دری از اداره‌ای به اداره‌ی دیگر، برای کسب اجازه‌ی ملاقات با آقای نواب گذشت! گاهی اوقات صبح از منزل خارج می‌شدم و شب گرسنه و تشنه و با تنی خسته و کوفته برمی‌گشتم؛ حتی دیگر به فکر بچه‌ها هم نبودم، به گونه‌ای که وقتی لاستیکی زهرا را از پایش بیرون می‌آوردم، گوشت و پوست بدن او هم، همراه آن بیرون می‌آمد! اما من به دلیل نگرانی که برای آقای نواب داشتم، اصلاً متوجه این مسائل نبودم و می‌گفتم که اگر صدتا بچه هم داشتم، آنان را فدای یک تار موی آقای نواب می‌کردم. بعضی اوقات که همراه فاطمه و زهرا از خیابان می‌گذشتم، ناامیدانه فکر می‌کردم و می‌گفتم که خدایا چرا من باید زنده باشم و آقای نواب در بند و زیر شکنجه‌های مختلف باشد؟ به یقین بحرانی را که من پشت سر گذاشتم، بیشتر انقلابیون زمان حاضر حتی به خواب هم ندیده‌اند. زمانی که آقای نواب را دست‌گیر کرده بودند، من و فرزندانم بسیار غریب و بی پناه بودیم! هرچه را که داشتیم، رژیم ضبط کرده بود؛ هیچ کس جرأت نداشت در خانه‌اش را به روی ما باز کند؛ به هر خانه‌ای که وارد می‌شدیم، تمامی اعضای آن را دست‌گیر می‌کردند. در آن لحظات غم‌انگیز من به قدری مستأصل شده بودم که هر دم، آرزوی مرگ می‌کردم.

منبع : نرم افزار فدایی