چندین سال { مجموعه خاطرات احتشام رضوی ، همسر شهید نواب }

پرداخت قبض

زمانی که آقای نواب برای شرکت در کنفرانس اسلامی در مصر بودند، ما از نظر معیشتی در مضیقه بودیم؛ به همین دلیل آقای واحدی مبلغ زیادی پول از بقال محل قرض کرده بود تا مخارج ما تأمین شود. بعد از مراجعت آقای نواب چندبار آن بقال به در منزل ما آمد و طلب خود را خواست. من به این فکر افتادم تا جهیزیه‌ام را که یک قالی بو و اتاقمان را با آن فرش کرده بودیم، به جای آن طلب بپردازم. آقای نواب در همان هنگام به من گفت : «اگر فرش اتاق شما زیلو باشد، ناراحت می‌شوی؟» من گفتم : «نه، به جدم قسم خیلی هم خوشحال می‌شوم که فرش اتاق من هم مثل دیگران باشد». بلافاصله فرش را جمع کردم و به آقای نواب گفتم که هر طور صلاح می‌دانید، عمل نمایید. آقای نواب از گفته‌ی خودشان پشیمان شده بودند و قبول نمی‌کردند. من با التماس و اصرار به آقای نواب گفتم که آن را بفروشید و برای من یک تخته زیلو بیاورید. آقای نواب هم با اکراه فرش را سپردند به فردی به نام آقای رضایی مشهور به شاطر رجب که آن را بفروشد. ایشان هم فرش را به مبلغ هزار و چهارصد تومان فروخت. آقای نواب هشتصد تومان آن را به طلبکار دادند، از باقی آن یک زیلو خریدند و مابقی آن را هم به خودم دادند. وقتی زیلو را برایم آوردند، احساس آرامش خاصی به من دست داد.

آقای نواب به لحاظ مالی وضعیت مناسبی نداشتند، اما این مسأله باعث نمی‌شد که ایشان از دیگران دست‌گیری نکنند؛ البته این واقعیت را هم باید بگویم که اتاق ما در مقایسه با اتاق‌های آقایان طهماسبی و واحدی بسیار اشرافی بود، چون اتاق ما تا پیش از آن با قالی پوشیده شده بود و اتاق آنان با زیلو. در همسایگی ما در دولاب، زن و مرد پیر و مستضعفی، برای خودشان اتاقی می‌ساختند. آقای نواب نمی‌توانست به آنان کمک مالی کند، بنابراین با سید محمد واحدی برای آنان گل لگد می‌کردند، خشت می‌زدند و دیوار می‌کشیدند. وقتی به منزل آمدند، دیدم که می‌خواهند سریع پاهایشان را بشویند و سعی می‌کنند که من متوجه نشوم. من خیلی دقیق بودم و متوجه قضیه شدم و گفتم :     « آقای نواب خسته نباشید، امروز چقدر مزد گرفتید؟» هر دوی آنان از حرف من خنده‌شان گرفت و قاه قاه زدند زیر خنده.

منبع : نرم افزار فدایی