چندین سال { مجموعه خاطرات احتشام رضوی ، همسر شهید نواب }
ازدواج با نواب صفوی
در سال ۱۳۲۶ ها.ش پدرم شروع به بازگویی وقایع قیام خراسان در روزنامهی پرچم اسلام کردند. آقای مجتبی نواب صفوی که روزنامهی پرچم اسلام را مطالعه میکنند، خیلی مشتاق میشوند که نواب احتشام، رهبر قیام خراسان را از نزدیک ببینند؛ تا این که به طور تصادفی در جریان درخواست شاه برای ملاقات آن دو، با یکدیگر آشنا میشوند و پس از آن دوستی آنان عمیق میشود. جریان آشنایی آنان به این صورت بود : محمدرضا پهلوی در ابتدای سلطنتش در صدد برآمد که ظاهراً از پدرم استمالت و دلجویی کند؛ بنابراین از ایشان دعوت کرد که نزد او، به کاخ گلستان بروند. از سوی دیگر آقای نواب در قضیهی پیشهوری و جریان آذربایجان به دلیل آن که یکی از سادات را به اتهام واهی همکاری با دولت پیشهوری محکوم به اعدام کرده بودند، آقای نواب یک اعلامیهای داده، در صدد بودند که حکم عفو او را از شاه بگیرند تا به اصطلاح این سیدی که از اسلام دفاع کرده، کشته نشود. بدین ترتیب آقای نواب هم در آن روز برای این منظور به دیدار شاه میرود.
هر دو نواب در کاخ گلستان حاضر میشوند. آقای مجتبی نواب دربارهی آن دیدار میگوید: «دیدم یک روحانی موقر و خوش تیپی آمد و کارت ویزیت را از جیب خود بیرون آوردند و گفتند : من نواب احتشام رضوی هستم». پدرم قامت رشید و متعادلی داشتند و روحانی متشخصی بودند. آقای نواب صفوی تا کلمهی نواب احتشام رضوی را میشنوند، جلو میروند و میگویند : «همان نواب احتشام که قیام خراسان را رهبری کردند؟» پدرم جواب میدهد : «بله». ایشان میگویند : «من هم نواب صفوی هستم». به محض آن که با یکدیگر آشنا میشوند، مشتاقانه همدیگر را در آغوش میگیرند و میبوسند. تمام کسانی که آن جا بودند میگفتند : عجب اتفاقی که در این جا هر دو نواب انقلابی همدیگر را پیدا کردند. بعد پدرم به ملاقات شاه رفتند. پدرم میگفتند که وقتی دیدم شاه ایستاده و انتظار دارد من به او تعظیم کنم، ناراحت شدم؛ نه سلام کردم و نه حرکتی نمودم. فقط سرم را تکان کوچکی دادم که نه سلام بود، نه تعظیم. شاه دستش را دراز کرد و گفت که نواب احتشام در این چند سال کجا تشریف داشتید؟ گفتم که زیر سایهی اعلی حضرت سه سال زندان، چهار سال تبعید و چهار سال خانه نشین. گفت که بعد از وقایع شهریور ۱۳۲۰ کجا بودید؟ گفتم که چون وضع تهران را مساعد نمیدیدم در ساوه زندگی میکردم. شاه گفت که وضع ایران را الآن چگونه تصور میکنید؟ گفتم که مانند سیل خروشانی که بیاید و هر چیز را که سر راه است با خودش ببرد. شاه گفت که حالا میگویی چه کار بکنیم؟ گفتم : یک مانع و سد مذهبی در مقابل این بی دینیها و بی بندوباریها قرار بدهید.
بعد از مدتی پدرم بر اثر عارضهی قلبی که داشتند در بیمارستان شفاء بستری شدند. در آن زمان، روزی آقای نواب صفوی به منزل ما آمدند؛ من رفتم دم در، از پشت در پرسیدند که آقای نواب احتشام تشریف دارند؟ من عرض کردم که خیر تشریف ندارند. ایشان در بیمارستان شفاء هستند. ایشان پرسیدند که عیادت کسی رفتهاند؟ گفتم که خیر بر اثر عارضهی قلبی بستری شدهاند. او خیلی پریشان حال و ناراحت از این مسأله، سریع خداحافظی کردند و رفتند بیمارستان شفاء، عیادت پدرم. پدرم میگفتند آن زمانی که در بیمارستان بستری بودند، به آقا امام زمان(عج) متوسل شده بودند که آقا شفاعت کند تا خداوند قبل از مرگش همسری شایسته، باتقوا و با دیانت نصیب دخترش کند. بعد از مدتی آقای نواب مجدداً آمدند در منزل ما و فرمودند که من آمدهام که اگر کاری داشته باشید انجام دهم. من از پشت در عرض کردم که بحمدالله هیچ کار و نیازی نیست ایشان پرسیدند که شما دختر آقای نواب احتشام رضوی هستید؟ چون آهسته صحبت میکردند، من متوجه نشدم؛ در نتیجه مجدداً سؤال کردند. عرض کردم که بله و آقای نواب متوجه شدند که نواب احتشام دختری هم دارد.
پس از چند روز مجتبی نواب صفوی به بیمارستان رفتند تا مرا برای یکی از دوستانشان که روحانی و از تجار مهم بازار و شخص مورد اعتمادی بود به نام آقای امینی، خواستگاری کنند. به پدرم گفته بودند که صبیه شما را برای ایشان میخواهم. پدرم جواب رد داده، گفته بودند که چون سیادت ندارند و من خیلی مشتاق هستم که تنها دخترم همسرش سیادت داشته باشد و از فرزندان حضرت زهرا(س) باشد و گفت مخالفم. سپس نواب صفوی از ایشان سؤال میکنند که داماد شما باید چه مشخصاتی داشته باشد؟ پدرم گفته بودند که تقوا، پرهیزگاری، سیادت، شجاعت و اصالت معیارهای من است. آقای نواب صفوی سؤال کرده بودند که وضع مادیاش باید در چه سطحی باشد؟ پدرم گفته بودند برای کسی که این صفات را داشته باشد مادیت مطرح نیست. بعد آقای نواب گفته بودند که البته من سیادت دارم، انشاءالله تقوا هم خواهم داشت؛ ولی از مال دنیا چیزی ندارم. آیا ممکن است آن نسبتی که حضرت علی(ع) با حضرت محمد(ص) داشتند، من با شما پیدا کنم؟ همهی این صحبتها در بیمارستان صورت میگرفت. پدرم بلافاصله جواب میدهند که با کمال افتخار. آقای نواب پرسیده بودند : همین؟ پدرم هم جواب داده بودند که بله همین! بعد از خواستگاری، مهریه را تعیین کرده بودند. ظاهراً آقای نواب صفوی آن زمان مبلغ ۲۰ هزار تومان پیشنهاد داده بودند. پدرم گفته بودند که من مفتخرم به این که مهر دخترم، مهریهی حضرت زهرا(س) باشد و این از افتخارات ماست. آنان صحبتهایشان را در بیمارستان میکنند و پدرم از آقای نواب میخواهد بعد از مرخص شدن از بیمارستان، مراسم ازدواج انجام شود؛ البته این مسائل قبل از محرم و صفر بود.
پس از آن آقای نواب سفری به مشهد داشتند، به همراه سید حسین امامی و سید عبدالحسین واحدی. معمولاً مسافرتهایی که نواب صفوی و دیگر اعضای فداییان اسلام داشتند سیاسی و مذهبی بود.
آنان به نقاط مختلف ایران سفر میکردند و افراد شجاع، معتقد و مبارز را جذب میکردند. هدف و برنامهی آنان این بود که در یک زمان و به طور هماهنگ علیه محمدرضا شاه پهلوی قیام کنند. مسافرت آقای نواب حدود دو ماه طول کشید؛ البته این وقایع بعد از قضیهی کسروی و معدوم کردن او بود. آقای نواب در آن زمان سفری به تربت جام داشتند و از آن جا عزم سفر به پاکستان را داشتند که بعد از این سفر منصرف شدند. بعد از این که مسافرتهای آقای نواب به اتمام رسید، رسماً با پدرم مسألهی ازدواج را مطرح کردند. برای خواستگاری آقای نواب به تنهایی آمده بودند؛ به نظر من کارهای مردان مبارز همیشه بر خلاف عرف عادی جامعه بوده است؛ البته در آن زمان پدر آقای نواب فوت کرده بود و مادر و سایر اعضای خانوادهی ایشان در شیراز بودند.
زن پدرم قصد داشت من را برای برادرش بگیرد. پدرم به هیچوجه راضی به این امر نبود؛ زیرا میگفتند از نظر شئونات و آن معیارهایی که در نظر دارم، هماهنگی و سنخیتی بین ما و آنان وجود ندارد. تقریباً در داخل منزل ما، این ازدواج محرمانه بود؛ زیرا اگر زن پدرم به این مسأله پی میبرد، احتمالاً مخالفت میکرد و مانع این اقدام میشد؛ حتی وقتی پدرم از من وکالت گرفتند که مرا به عقد آقای نواب درآورند، این مسأله همچنان محرمانه بود.
پدرم به وسیلهی برادرم این مسأله را با من مطرح کردند. روزی برادرم آمد و به من گفت که پدر میخواهند تو را به نواب صفوی بدهند. برادرم پنج شش سال بزرگتر از من بود و پسری فهمیده و صاحب قلم بود. گفتم که من اصلاً دلم نمیخواهد که ازدواج کنم. حالا برای من خیلی زود است که ازدواج کنم. برادرم گفت که تو نمیدانی نواب چه شخصیت بزرگی است. او یکی از بزرگان و نوابغ ایران است. تو اگر بدانی که ایشان چه شخصیتی است، با دل و جان قبول میکنی. بعداً پدرم گفتند که آقای نواب امروز میخواهند با تو ملاقات کنند. روزی که قرار بود با هم صحبت کنیم یکی از روزهای بهمن ۱۳۲۶ بود و هوا بسیار سرد بود. تا آن زمان که آقای نواب به منزل ما آمدند، من با هیچ فرد نامحرمی صحبت نکرده بودم. پدرم هم روی این مسائل و حجاب من خیلی حساس و دقیق بودند. برایم خیلی مشکل بود که با کسی صحبت کنم که میدانستم میخواهم با او ازدواج کنم. آقا زمانی که تشریف آوردند، با لباس روحانی بودند. اول من سلام کردم. مسلماً دخترها خجالتی هستند، آن هم در آن زمان که با حالا خیلی فرق داشت. از سویی کمی احساس خجالت و شرم داشتم و از سوی دیگر پیش خود فکر میکردم که اگر حرف نزنم آقا تصور میکنند که هیچی نمیدانم که بگویم و دختری بیسواد و معمولی هستم و اگر میخواستم حرف بزنم آن حجب و حیایی که یک دوشیزه دارد، مانع بود. آقای نواب شروع به صحبت کردند و گفتند که من میخواهم بعد از محرم و صفر به گونهای با آقای نواب نزدیک بشوم، منظورشان این بود که میخواهند با من ازدواج کنند. سپس کتابی از میان کتابهای پدرم بیرون آوردند، گذاشتند جلوی من و گفتند : «بخوانید». اگر نمیخواندم، میگفت بیسواد است؛ میخواستم بخوانم، خجالت میکشیدم؛ البته چون دختر احتشام رضوی بودم، خیلی دست و پایم را گم نکردم. بالاخره شروع کردم به خواندن؛ دقیقاً یادم نیست چه کتابی بود. ایشان مطالب دیگری هم از من پرسیدند. جوابهایی که میدادم، موجب تعجب وی شده بود. صورتم را خیلی پوشانده بودم. آقا پرسیدند که شما چرا این قدر صورتتان را پوشاندهاید؟ گفتم : «وظیفهی هر زن مسلمان است که از مرد نامحرم خودش را بپوشاند». گفتند که آخر من با دیگران فرق دارم. جواب دادم که برای من فرقی ندارند؛ شما برای من مثل دیگران هستید. شاید آقای نواب میخواستند من را امتحان کنند.
در هر صورت ایشان مطالب زیادی بیان کردند. در همان جلسه فرمودند که من راه بسیار خطرناک و پر مخاطرهای را انتخاب کردهام. فکر میکنم که چون ایران کشوری اسلامی است، شاه و عمال او باید از بین بروند و حکومت اسلامی در این کشور برقرار شود. من به دنبال این هدف هستم تا دشمنان اسلام را از میان بردارم و دستورات و احکام الهی و دین اسلام را اجرا کنم و اگر هم به این هدف دست نیافتم، ممکن است دشمنان اسلام مرا بکشند و به شهادت برسم. من گفتم که آقا پدر من مردی مبارز هستند، ایشان هم در عنفوان جوانی برای مبارزه و انقلاب حرکت کردند و سرانجام آن، پیکر نیمه جان، تیر خورده و زندان و تبعید بود. من در مکتب با فضیلت چنین پدری تربیت شدهام و خواهی نخواهی با این مسیر و زندگی پر مخاطره آشنایی دارم و سعی میکنم که دنبالهرو شما در این راه باشم؛ البته تشخیص من در حد همان سن و فکری بود که داشتم؛ شاید دخترهای دیگر در آن سن این مسائل را تشخیص ندهند و نپذیرند، ولی من بنا بر تربیتی که داشتم و مسائل را خوب درک میکردم، پذیرفتم. در آن زمان آقای نواب دربارهی مسائل مختلف صحبت کردند که چون زمان زیادی از آنها گذشته است، اغلب آنها را فراموش کردهام، اما بیشتر صحبتهای ایشان دربارهی همان مطالبی بود که ذکر کردم. سپس آقا خداحافظی کردند و تشریف بردند. بعداً پدرم از ایشان سؤال کرده بودند که از نظر شما دخترم چه شخصیتی داشت؟ آقای نواب گفته بودند که ایشان خیلی باهوش است و خیلی چیزها را میفهمند.
در برخورد اول و دوم با آقای نواب، رفتار و گفتار ایشان برایم بسیار آموزنده بود، مثل کسی که مدتی در دانشگاه آموزش ببیند. این برخورد آن قدر آموزنده و عجیب بود که خودم را برای زندگی پر مخاطره و پر فراز و نشیب آماده کردم. چیزی که بیشتر زنان به آن توجه دارند، ظواهر زندگی، لباس، تجملات و زینت است؛ همهی اینها به قدری در نظر من پس و حقیر بود که جز به شخص نواب و راهی که در پیش گرفته بود به چیز دیگری فکر نمیکردم. در همان اول کار فهمیدم که نواب فردی است غیر از دیگران؛ بسیار والا و بزرگوار. میتوان گفت ایشان دارای تمامی فضایل اخلاقی بود؛ درست مثل کسی که در کنار رحمت بی نهایت، شجاعت بی نهایت، سخاوت بی نهایت و گذشت و اغماض بیش از حد باشد. در طول زندگی ایشان هرگز به من حتی یک تذکر اصلاحی ندادند؛ البته من هم خود را موظف و متعهد میدانستم که شئون ایشان را در حضور و غیابشان حفظ کنم. از این لحاظ رفتار من درست شبیه دانش آموزی بود که همه چیز را به او آموزش داده باشند.
بعد از مدتی پدرم برای ازدواج با آقای نواب وکالتنامهای از من گرفتند و من در آن وکالتنامه گفتم که پدرجان شما از طرف من وکیل و صاحب اختیار هستید و به هر طریقی که صلاح میدانید، عمل نمایید. پدرم هم به آقای نواب برای ازدواج وکالت دادند. مراسم ازدواج من و آقای نواب در قم در اواخر سال ۱۳۲۶ و در محضر علمای بزرگ آن زمان چون : آیت الله سید محمد حجت کوه کمرهای، آیت الله میرزا محمد فیض صورت گرفت. آن جا در بین علما و طلبهها جشن مفصلی گرفته شد؛ ولی آن مسائلی که در بیشتر خانوادهها مرسوم است و هر کس طبق شأن و منزلت خود مراسمی برگزار میکند، برای ازدواج من و آقای نواب وجود نداشت و یکی از عوامل آن، نبودن مادر در زندگی من بود که به خاطر آن مشکلات طاقتفرسایی را نیز متحمل شده بودم، دیگری مخالفتهای زن پدرم و خشک مغزیها و سبک سریهای او بود و عامل سوم اوضاع سیاسی و اجتماعی حاکم بر جامعه بود. هنگامی که هنوز به خانهی نواب نرفته بودم، پدرم هنگام انتقال اشیا و اجناسی که برای جهیزیهی من میخریدند، میگفتند که آقای نواب آنها را فرستاده است؛ برای آن که زن پدرم مخالفت و ممانعت نکند و اوضاع داخلی منزل را به هم نریزد. پدرم نمونهی کامل این ضربالمثل بود که : «آن چه خوبان همه دارند تو تنها داری». در این بین محمد مسعود، مدیر روزنامهی «مرد امروز»، به قتل رسید. عدهای این کار را به آقای نواب و فداییان اسلام نسبت میدادند. بر این اساس آقای نواب به نوعی در خطر بودند؛ بنابراین ایشان گفتند که ممکن است من کشته شوم و به همین دلیل ازدواج ما ساده برگزار شد و نظر اصلی وی از ازدواج این بود که از وی نسلی باقی بماند.
در کنار منزل پدرم، خانهای را برای من و نواب انتخاب کردند. بعد از آن به چهار راه قوامالدوله، کوچهی رشید ثانی در طبقهی دوم یک ساختمان اجارهای که کمی بالاتر از منزل پدرم بود، نقل مکان کردیم. در آن جا زندگی ما به طور معمول شروع شد. گاهی فکر میکردم که خدا میخواهد مرا بسازد، تا بتوانم در کنار مردی بزرگ در مقابل مشکلات و سختیهای زندگی استقامت داشته باشم. من را از دامن پر عطوفت مادر دور میکند به شهری میبرد که هیچ آشنایی جز پدرم ندارم که ایشان هم در آن جا در تبعید است. در این دوران بود که باید سختیها را تحمل میکردم تا به اصطلاح آب دیده بشوم تا وقتی در مقابل مشکلات زندگی آقای نواب قرار میگیرم، استقامت داشته باشم. خدا را گواه میگیرم که حتی یک بار هم به پدرم گله و شکایت نکردم که آقاجان چرا مرا به کسی دادید که هرگز در زندگی با او آسایش نداشته باشم. این مسأله برای هر فردی سخت و طاقتفرساست که در زندگی یک شب هم آسایش نداشته باشد. از سال ۱۳۲۷ آقای نواب پیوسته تحت تعقیب قرار داشتند تا زمانی که به شهادت رسیدند. ایشان در طول زندگیمان یا فراری یا مخفی و یا زندانی بودند؛ در زمان مصدق نزدیک به دو سال زندانی بودند و بعد از آن حدود دو سال مخفی بودند و بعد از آن به شهادت رسیدند. یعنی کل زندگی واقعی و مشترک من با آقای نواب به طور میانگین بیش از یک سال نشد. وقتی آقای نواب با من ازدواج کردند هیچ نداشتند و این مسأله به دلیل مبارزات ایشان به وجود آمده بود، یعنی اگر ایشان هم مثل سایر افراد اجتماع میخواستند زندگی عادی و بی سروصدایی داشته باشند، میتوانستند زندگی خوب و مناسبی برای من به وجود آورند.
منبع : نرم افزار فدایی