سید مجتبی {شرح کامل زندگی شهید نواب}
هدیهای آسمانی
شکوهالسادات کنار حوض نشست، و به عکس ماه خیره شد، صدای دلنشین خشخش برگها گوشش را نوازش کرد، با خودش گفت:«این ماه آخر است،یک ماه دیگر فرزندم به دنیا میآید» سرمای هوا بدنش را لرزاند، به اتاق بازگشت و پاهایش را در زیر کرسی قرار داد، همانطور که به در اتاق خیره بود، در عالم رؤیا فرو رفت. نوری آسمانی در تمام فضای خانه پخش شد. بانویی در میان نور ایستاد صدایش در گوش شکوهالسادات طنین افکند، «من فضه، خدمتکار حضرت زهرا (س) هستم. از سوی ایشان برای شما هدیهای آوردهام، دستان شکوهالسادات می لرزید. نگاهش برقاب عکس امیرالمؤمنین (ع) افتاد بسته را باز کرد.«برد یمانی» و یک خوشه انگور که سه حبه درشت و زیبا داشت. ناگهان از خواب بیدار شد نگاهی به اطراف انداخت اما برد یمانی در اتاق نبود. سالها بعد زمانیکه سید مجتبی قدم درراه حسینبنعلی (ع) نهاد. بار دیگر هدیه مادرش «فاطمه زهرا (س)» را به یاد آورد. نگاهی به کودکان نواب انداخت. فاطمهالسادات ، زهراالسادات، صدیقهالسادات سه حبه زیبا که خداوند آنها را به او عطا کرده بود.
ذریه پاک
صدای گریه سید مجتبی به گوش مادر رسید.رو به قبله نشست:«خدایا کودکم از گرسنگی خواهد مرد. در آن روز به لطف خداوند کودک را به دایه سپرد، زن قرار گذاشت، به علت دوری راه هفته ای یکبار سید مجتبی را برای دیدار مادر به محله خانی آباد بیاورد؛ اما همان شب سید مجتبی بیتاب دیدار مادر شد، دایه با پشت دست ضربهای کمجان به کمر کودک زد. شب در عالم خواب چند بانو را دید که از آسمان به خانه او آمدند. و سید مجتبی را که گریه میکرد در آغوش گرفتند. زن هراسان جلو دوید و گفت:«من دایه او هستم، اجازه دهید او را آرام کنم». بانوی آسمانی دست رد به سینه دایه زد و گفت:«تو نباید بچه ما را نگه داری زود او را به مادرش بازگردان». سراسیمه ازخواب بیدار شد، دو شب دیگر این خواب تکرار شد، سرانجام کودگ را برداشت، و به خانه شکوهالسادات رفت:«خانم! با دیدن این خواب فهمیدم، که اجداد کودک راضی به نگهداری فرزندشان توسط من نیستند». و کودک را از آن پس به مادرش بازگرداند، تا فرزند ائمه در دامان مادر بزرگوارش که از سادات بود تربیت شایسته بیابد.
منبع : نرم افزار فدایی