سید مجتبی {شرح کامل زندگی شهید نواب}
چگونگی تشکیل مجمع مسلمانان مجاهد
در روزهای آغازین بهمن ماه سال 1327 نواب برای اینکه فعالیت خود را علنی کند, تصمیم گرفت که در پوشش گروهی دیگر به مبارزه علیه رژیم بپردازد. در آن سالها رژیم ستمشاهی فداییان را تحت فشار قرار داده بود. مردم محله سرچشمه به انتظار نواب ایستاده بودند. آقایان «طهماسبی, امامی و واحدی» به همراه نواب وارد خانه شدند. رهبر فداییان سراسر تالار را پیمود و با لبخندی حاکی از رضایت گفت: «جای خوب و بسیار مناسبی است, از این به بعد به طور علنی تبلیغ میکنیم. این جا محل اجتماع دوستان خواهد بود. انشاء الله نماز مغرب و عشا را همین جا میخوانیم. بعد از نماز نیز درباره مجمع و هیات مدیره و کارهایشان صحبت میکنیم. به برادران دیگر خبر دهید که حتماً بیایند, من با چند نفر بازاری متدین صحبت میکنم. ان شاء الله وجه لازم فراهم میشود به چیزی مهمتر فکر کنید. از حالا باید فعالیتهای ارشادی وسیع تری داشته باشیم ذهن مردم را روشن نگه داریم و نگذاریم دشمن در آن لانه کند.» چند روز بعد نواب بیانیهای صادر نمود و رسمیت این مجمع را اعلام کرد.
سفر نواب به قم برای اعلام تشکیل مجمع مسلمانان
نواب حوزه علمیه قم را عامل مؤثری در پرورش افکار عمومی میدانست. به همین دلیل رهسپار قم شد تا با اعلام تشکیل «مجمع مسلمانان مجاهد» راهش را برای دیگران آشکار سازد. شب چهاردهم بهمن ماه نواب برای سخنرانی وارد شبستان مسجد شد. مأموران رژیم برای ممانعت از برگزاری این مجلس منبر مسجد را برداشتند. رهبر فداییان با تعجب به اطراف نگریست و با نام خدا و ستایش ائمه (ع) سخنانش را آغاز نمود.» منبر را برداشتهاند تا به منبر نروم, فکر میکنند با نبودن آن دست از وظیفهام بر میدارم.» اما ناگهان در میان نگاه حیرت زده مردم جوانی تنومند نواب را به شانه خود نشاند و بلند کرد.» بزرگ مرد فداییان گفت: «من منبر روح دارم! اگر برای خاموشی چراغ هدایت, منبرهای چوبین را بردارند, مشعلدار ارشاد یک جوان غیور خواهد شد.» آن شب نواب در مورد اصول اعتقادات و وظایف افراد سخنرانی نمود و به تهران بازگشت.
پلیس تهران در تمام ورودیهای شهر, ایستگاه بازرسی قرار داد, اضطراب خاصی در میان فدائیان بوجود آمد. دو نفر از فداییان پالتویشان را به نواب و واحدی دادند و گفتند: «این را بپوشید و دکمههایش را تا بالا ببندید, لبه یقه را هم روی صورتتان برگردانید و عمامهتان را بردارید.» آنها نیز چنین کردند, در همین لحظه مأمور بازرسی به طرف ماشین آنها رفت و گفت: «به اعلی حضرت تیراندازی شده.»
راننده با آرامش اشارهای به صندلی عقب کرد و گفت: «برادرم وبا دارد و باید او را به بیمارستان برسانم. ما آلوده هستیم و اگر به سروان گزارش دهی, مجبور میشوی خودت ما را به بیمارستان ببری و ممکن است تو نیز دچار این بیماری شوی.» گروهبان مکثی کرد و گفت: «زود باشید تا سروان نیامده بروید.» با گذشتن از ایست بازرسی نواب با عصبانیت گفت: «چرا دروغ گفتی؟» راننده پاسخ داد: «من دروغ نگفتم آقا, قبل از اینکه به دنبال شما بیایم برای دیدار خانوادهام به کاشان رفته بودم. برادرم حالش خوب نبود. ما گمان کردیم وبا دارد, وقتی او را به بیمارستان بردیم متوجه شدیم که سالم است. پس با خیال راحت به قم آمدم تا شما را به تهران ببرم. من با اخلاق شما آشنا هستم.